دست نوشته های HOT ICE

یه دنیای که واسه خودمه و فقط خودم میفهممش

دست نوشته های HOT ICE

یه دنیای که واسه خودمه و فقط خودم میفهممش


اصولا میگن شبکه های اجتماعی جایی هست که میتونی خیلی چیزا از خیلی ها ببینی

شاید خیلی چیزا هایی که فکر نمیکنی از یکی رو ببینی

شایدم خیلی چیزا از یکی که فکر میکنی رو نبینی یعنی برعکسش


یه سریا هم میگن شبکه های اجتماعی همون نشون دهنده آینده ای هست که همه دوست دارن بهش برسن ولی بهش نمیرسن


یکی دوست داره معروف بشه

یکی دوست داره محبوب بشه

یکی دوست داره همه از زندگیش باخبر شن

یکی دوست داره عصبانیت هاشو خالی کنه

یکی هم تنهایی هاشو یه جوری پر کنه


به هر حال هر کی یه جوری


ما الان نمیخوام از فالور های معروف اینستاگرام چیزی بگم دیگه همه میدونین که چیزاهایی مثل رقص و دابسمش و خفه کردن خویشتن توسط روسری و شبیه دخترا شدن و لایو گذاشتن و این داستانا رو


اما میخوام از یه سری فالور های غیر معروف بگم


اونایی که بخش کوچیکتری از جامعه شبکه های مجازی رو تشکیل دادن

 این دسته از آدما نه دنبال فالور جمع کردن و معروف شدن هستن نه اینکه انگ خاص و عام شن و نه اینکه پناهندگی کشور یا جایی رو بدست بیارن


اینا فقط میخوان یه چیزی بعضا نشون بدن که دوست دارن باشن


واستون چند تا نمونه میگم که واضح بشه قشنگ


مورد داریم طرف کلا یک ماه هم نیست رفته بدن سازی جوری از خودش هر روز پست میذاره کسی ندونه فکر میکنه پدر علم مردان آهنین ایرانه


یا مورد داریم طرف یه عکس داره از سفر تهران به تبریز بعد از شیش ماه میذاره استوری میگه دارم میرم آمریکا ببخشید نشد خداحافظی کنم


اصولا به اینجور آدما معمولا باید چی گفت؟ بگیم مزه؟ بابا نمک؟ بابا آمریکا دیده؟ بابا آمریکا مثل تبریزه واست؟


مورد داریم طرف جوری استوری میذاره و از تیم باشگاهی مورد علاقش طرفداری میکنه که آدم فکر میکنه این بشر هیچ کاری توی زندگیش نداره به جز اینکه طرفداری تیمش رو بکن تازه وقتی هم میری پست هاش رو نگاه میکنی تمام عکساش پیرهن تیم باشگاهی مورد علاقشه. حتی بعضا هم دیده شده در زمان هایی که بازی تیم ملی هست میگه این بازی ها واسم مهم نیست تیم ملی من تیم باشگاهیم هست !


فقط سکوت :|


مورد باز داریم طرف جوری پست های تلگرام رو توی اینستاگرام استوری میکنه پشت به پشت هم که یکی نیست بگه بخدا اگه تو اینا رو کپی نکنی ما میبینیمشونا


بعد کلا توی شبکه های اجتماعی اینجوری هست که باید یه کاره ای باشی


یا خواننده باشی - اصلا مهم نیست صدای خوبی داشته باشی یا قیافه خوبی داشته باشی یا اصلا بلد باشی چیجوری بخونی فقط کافیه عکس با میکروفون بذاری و زیرش بنویسی "مرسی از طرفدارای عزیزم"


یا بازیگر باشی - اصلا هم مهم نیست کلا سه جلسه هست کلاس تئاتر داری میری از همون سه جلسه قد چهار پنج ماه عکس گرفتی که راحت بتونی به بازیگر بودنت بقیه رو قانع کنی


یا عکاس باشی - اصلا مهم نیست اصولش رو بلد باشی ، مطالعه ای کرده باشی یا اصلا کادر بندی بلد باشی. فقط کافیه بری بیرون از یه درختی عکس بگیری با خود فیلتر عکس اینستاگرام بهش رنگ اضافه کنی و مهم تر از همه تهش بنویسی "Photo By Me" البته اگه خیلی میخوای حرفه ای نشون بدی میتونی بنویسی "Mobile Photography"


اگه هم هیچ کدوم از اینا نیستی اصلا مشکل نیست با گذاشتن یک پست از خودت با ساعت قرضی از رفیقت و تک کت لباس فروشی سر محل با کپشن "همیشه به شیر ها حسادت می کنند" یا "رویاهاتو بساز" میتونی یک آدم موفق باشی. در جریان هم هستین که اصلا هم مهم نیست که واقعا چی هستی فقط و فقط لازم هست نشون بدی خیلی آدم موفقی هستی و بقیه حسادت میکنن بهت.


البته راه های دیگه هم واسه اینکه خودت نباشی وجود داره که به مراتب ساده تره


میتونی بری از ناهار ها و شام های خودت تعداد عکس های زیاد بگیری و اونا رو استوری کنی یا حتی فقط یک بار پاشی بری رستوران از چند زاویه از پیتزات عکس بگیری و در بازه های زمانی مختلف بذاری که بگی خیلی زیاد غذا میخوری و رستوران های لاکچری زیاد میری


مهم اینه هر جا هستیم چه واقعیت چه مجازی فقط و فقط خودمون باشیم و بپذیریم که واقعیتمون چی هست


شاد باشید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۲۴
جواد 305
اصولا یکی از مهمترین خاطرات تمام مردهای ایرانی خاطرات سربازیشون هست

خاطراتی که اصولا شاید دو سال گذشته باشه ولی قدر چهار پنج سال قشنگ مهمونی ها و جمع ها و دورهمی ها رو ساپورت میکنه

شما هم حتما تو خانوادتون آدمایی دارین که هنوز که هنوز بحث خاطره میشه میرن سراغ سربازی ، از پایگاه صفر یک گرفته تا به چپ چپ به راست راست و یقلوی های سر ناهار...

اما من که کلا از رفتن به سربازی معاف شدم خاطره مشابه من در دوره دبیرستان و درس آمادگی دفاعی رخ داد.

آقا یک روز ما رو گرفتن بردن میدان تیر که محلی بود که به صورت عملی آموزش کار با کلاشینکف رو یاد میدادن.

روز قبلش مدیر مدرسه ما رو برد سر صف و به خط کرد و شروع به حرف زدن کرد

" همه راس ساعت 7 در مدرسه حاضر باشید. نظم رو رعایت کنید. لباسی بپوشید که نگران خاکی شدنش نباشید. ترجیحا لباس راحت باشه که بتونین بشین پاشو کنین. ناهار هم با خودتون از خونه بیارین".

خب ناهار با خودمون هست پس به مامان گفتم با توجه به ابعاد بالای من یه دیگ بزرگ ماکارونی درست کنه. لباس راحت هم چی بهتر از لباس تو خونه.

فردای اون روز زیر لباس بیرون یه لباس تو خونه تمیز پوشیدم و با دیگ ماکارونی رفتم مدرسه.

وقتی سوار اتوبوس شدیم هنوز کسی از فاجعه ای که قرار بود رخ بده خبر نداشت.

رفتیم میدان تیر همه لباس راحت رو قرار بود بپوشیم.

صحنه ای که فاجعه بود زمانی بود که سرهنگ و ستوان و تیمسار مملکت شاهد یه پسر تپل با عرق گیر آبی و بیژامه راه راه گورخری بودن.

عجیب سعی کردن جلوی خندشون رو به لباس من بگیرن.

منم گفتم مدیر مدرسه خودش گفت لباس راحت اینم لباس راحت دیگه.

اما این تنها فاجعه رخ داده نبود.

رفتیم میدان تیر بعد از تیر اندازی که اصلا نفهمیدیم کجا رو هدف میگرفتیم نوبت رسید به کلاغ پر

اومدیم کلاغ پر بزنیم.

همه به جای خود

یک دو سه کلاغ پر زااااااااااااااااااااارتتتتتت ......

بعله فاجعه دوم زمانی رخ داد که خشتک پیژامه راه راه گورخری من از پشت قد دو وجب جر خورد و پاره شد !

اوه اوه همه زدن زیر خنده

سرهنگ منو بلند کرد گفت پاشو برو تو اتوبوس بشین ناهارتو بخور نمیخواد بیای اینجا ...

اما اگه فکر کردین فاجعه ها تموم شد سخت در اشتباهین

وقتی کلاغ پر همه تموم شد معلم ها و سرهنگ ها به داخل اتوبوس اومدن که کم کم بچه ها رو بفرستن داخل اتوبوس که ناهار بخورن و با فاجعه سوم رو به رو شدند.

یک پسر تپل با عرق گیر آبی و بیژامه خشتک پاره راه راه گورخری با کف گیر داره یک دیگ ماکارونی به قطر 25 سانتی متر رو میبلعه !

اینجا لازم میدونم یک توضیح بدم.

مامان واسم دو تا پلاستیک گذاشت تو یکی بشقاب و قاشق و چنگال و توی یکی دیگه دیگ ماکارونی و کف گیر که من پلاستیک اول که بشقاب و قاشق چنگال رو جا گذاشتم و تنها چیزی که میتونستم باهاش غذا رو بخورم همون کف گیر بود.

فقط میتونم بگم اون لحظه سرهنگ و معلم و مدیر دهنشون واسه 10 12 ثانیه راحت باز موند که با چه اعجوبه ای همراه هستند.




خلاصه اینکه ما درسته سربازی نرفتیم ولی ما هم خاطره شبیه سربازا داریم


تا درودی دیگر بدرود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۵۳
جواد 305


آقا با خودم گفتم شروع کار رو با یه خاطره قدیمی شروع کنم

وقتی به طور رسمی کار کردن رو شروع کردم تقریبا اواخر سال 89 بود که وارد یک شرکت شدم.

یه سال هم نشده بود از حضور من به این شرکت که اومدن پنجمین سالگرد افتتاح این شرکت رو جشن بگیرن. گفتن برای اینکار نیاز به همکاری بنده حقیر هستن. ما هم که کلا سرمون واسه این کارا درد میکنه گفتیم باشه.

آقا قرار شد کارت دعوت مهمان های ویژه رو من بدم. حالا مهمون ها کیا بودن؟
1. قاسم رضایی قهرمان کشتی

2. ایمان فلاح خواننده پاپ


خب اولش از قاسم رضایی شروع کردیم

خونه ی قاسم رضایی یه جایی از شهر آمل هست که یه مرد گنده ای با هیکل و ابعاد من هم ساعت هفت شب به بعد جرات نمیکنه بره اون محله

یعنی از سگ و گربه و شغال و خرس و خوک و پلنگ وحشی گرفته تا انواع و اقسام و نوازندگان ساز های زهی و ویلن و از همه اینا مهم تر طرفداران بزرگ حقوق قصاب ها که اعتقاد زیادی به سر بریدن گوشت ها دارن.

هیچی دیگه ساعت دور و بر شیش بود منم گرخیده بودم که برم زنگ زدم به یکی از دوستام امیر

البته لازم به ذکر هست که کلا 99 درصد دوستای من شامل امیر و مشتقات اون هستن

یعنی یه سریا اسمشون امیر هست

یه سریا هم امیرحسین و امیرحسن و امیررضا و امیرعلی و امیرمختار و امیرمسعود و امیر غیره هستن که بازم بهشون میگیم امیر

یعنی کلا امیر نقش New Folder رو داره


به هر حال از بحث دور نشیم

زنگ زدم به امیر حالا این امیر کی بود؟

لاغر ، قد 2:10 ، کلا ترس واسش معنی نداره ، کیک بوکسینگ و فوجیتسو و این داستانا رو بلده ، تو کار تتو هست ، شدیدا قیافه خلاف مانندی داره که کلا لرزه بر تن افراد میندازه

رفتیم رسیدیم اول کوچه یه قنادی داشت

رفتم ازش پرسیدم خانم ببخشید خونه قاسم رضایی میدونین کجاست؟

گفت آره

و یه سکوتی حکم فرما شد :|

پرسیدم خب کجاست؟

گفت ببین یه کوچه هست که روبه روی کوچش سوپرمارکت داره نمیدونم چیجوری بگم ! برین میفهمین


ما گفتیم حتما بریم تو کوچه کلا یه کوچه هست سوپرمارکت داره دیگه پیدا میکنیم

رفتیم دیدیم از پنج تا کوچه ای که توی این کوچه هستن سر سه تاشون سوپر مارکت داره :|

گفتیم نمیشه باید بریم از یکی دیگه بپریسم

دیدیم یه آقایی در تاریکی مطلق کوچه داره با موبایل حرف میزنه

ازش پرسیدم داداش خونه قاسم رضایی کجاس؟

گفت میری تو کوچه حالت L میری آخر کوچه دو تا درب هست میری درب سمت چپ که قرمز هست

ما هم حرفش رو گوش کردیم و رفتیم ! دیدیم آخر کوچه دوتا درب هست ولی یکی سبز هست یکی هم آبی هیچکدوم قرمز نیست !

آبیه رو زدیم گفتیم خونه جناب رضایی اینجاست؟

گفتن درب بغل درب سفید رو بزنین :|

بخدا سبز بود :| سفید نبودا !

درب رو زدیم یه خانوم پیری اومد گفت من مادرشم بدین به من

هیچی دیگه فقط تا روز جشن امیدوار بودیم که به دست خودش واقعا برسه چون دهنم سرویس میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۲
جواد 305